پنجشنبه غروب و دلی که کمی گرفته. تصمیم گرفتم برم بیرون قدم بزنم شاید باد زمستونی حالم و جا بیاره و کمتر فکر کنم و کمتر به صفحه خاموش موبایل نگاه کنم.
دستام و گذاشتم تو جیبم و شالم و انداختم رو شونهام و راه افتادم بین آدمها، اما خب هر چی بیشتر راه میرفتم دلم بیشتر میگرفت از حرف زدن با خودم، از نگاه کردن به چهره ی خندون آدمها، از گرونی اجناس و از این آقای تنهایی که همیشه همراه من قدم میزنه و با چشمهای غمگینش به سنگهای جلوی پای هردومون چشم میدوزه، دیدم دیگه چیزی نمونده که از این همه فشردگی قلبم گریهام بگیره، برای همین موبایلم و از جیب ذهنم در آوردم و شمارهها رو زیر و رو کردم اما جز یه دوست که وقتی زنگ زدم تو شهر نبود کس دیگهای رو پیدا نکردم که اون ساعت بتونم باهاش قدم بزنم، برای همین پیچیدم تو اولین سوپر سر راهم و یه مقدار پنیر پیتزا خریدم و به امید اینکه شاید درست کردن یه پیتزای کوچیک بتونه کمی از این حالت بیرونم بیاره. بعد هم با احترام به آقای تنهایی گفتم فقط برای چند دقیقه از جلوی چشمام گمشه تا بتونم کمی نفس بکشم و الکی هم شده بتونم برای گول زدن مغزم کمی لبخند بزنم این جوری شد که قدم هام و به سمت خونه تند کردم و سر راه هم رفتم به نونوایی تا یه خمیر بگیرم.
تو کوچه پشت نونوایی یه جوون لاغر هم سن خودم و یه مرد میانسال با موهای جو گندمی جلوی روم داشتن راه میرفتن و پسر جوون داشت با لحن کمی کوچه بازاری و پر صلابت و محکم و از نظر خودش منطقی مرد میانسال و نصیحت میکرد که نذار آدمهای خلاف کار نزدیکت بشن و ازشون دور شو..... و بعد یه هو به لحنش صلابت و تحکم بیشتری داد و گفت توی زندگیت بیرحم باش و هر کی اومد تو زندگیت نابودش کن.
خداییش به این میگن نصحیت جامع و کافی و وافی. با نگاه متعجب همین جوری که نگاشون میکردم دوست داشتم صورت پسره رو بببینم که دیدم اونم پیچید سمت نونوایی که من داشتم میرفتم و بعد رفت داخل نونوایی گویا آشنای نونوا بود وقتی خمیر و گرفتم و خواستم پولش و حساب کنم، از بین اون همه آدم توی نونوایی اون اومد جلو و پول و از دستم گرفت.
وقتی پول یه سرش تو دست من بود و سر دیگهاش تو دستای اون، سرم و بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. چشم هاش پر از تلخی و ناامیدی و بیتفاوتی بود. چشمهای کسی که نصیحتش به دیگران این بود که هر کی اومد تو زندگیت نابودش کن و با همه بیرحم باش.
ترسیدم. گاهی غمها و شکستها و تنهاییها میتونن از آدم یه موجود بیرحم بسازن و من از این واقعیت ترسیدم چون خودم امروز برخلاف همیشه زندگیم به هیچ فروشندهای لبخند نزدم و خیلی باهاشون تلخ و جدی بودم و این اولین بار تو زندگیم بود که این طوری رفتار میکردم. شاید من هم دیگه کم کم باید کمی از خودم بترسم و یه کاری بکنم تا بیتفاوتی و بیرحمی نتونن تو چشمام لونه کنن.
داداش کوچیکه و معضلی به اسم پول...
برچسب : نویسنده : raha1361 بازدید : 149