گاهی گفتن نه میتونِ مثل شنیدنش سخت باشه وقتی آدم روبروت برات ارزشمند باشه

ساخت وبلاگ

خیلی افسرده و گرفته بود بهش گفتم :چی شده و اون طفره رفت هی طفره رفت تا بالاخره فهمیم از کسی خوشش میاد و مشکلش کمی این و کمی محاسبات کنار این ماجراست که چند تا چیز با هم جور در نمیاد و برای خودش هم عجیبه که این مسائل با اینکه همیشه خیلی براش مهم بودن اما، جذابیت این آدم و علاقه اش بهش اونقدری هست که هی سعی میکنه اینا رو نادیده بگیره.

  گفتم: خب با بقیه چیزا که نمیتونی کاری کنی ولی حداقل میتونی بری احساست و بهش بگی تا حداقل بفهمی میشه یا نه؟ که اگه قراره اصلا نشه این همه فکر و خیال بیخود نکنی. گفت: میترسم دوستیمون خراب شه. گفتم: اگه دوستیت میخواد با گفتن صادقانه احساست بهم بخوره همون بهتر که بهم بخوره. اصلا بهتر با همچین آدم بی منطقی اصلا دوست هم نباشی .گفت نمیدونم شاید تو درست بگی. گفتم: به هر حال من اونقدر نمیشناسمت ولی اگه احساس میکنی بری جلو جواب نه بشنوی خیلی برات گرون تموم میشه و قلبت میشکنه و ممکنه حالت خیلی بد شه نرو در غیر این صورت برو حداقل با خودت بی حساب شو و بدهکار خودت نمون که مثل دفعه پیش بشه که میگفتی: به خاطر دیر گفتن، کسی رو که دوست داشتی از دست دادی.

بعد خندیدم و گفتم البته یه کار دیگه هم میتونی بکنی اینکه به خودت بگی اونی که قراره با هم شاد باشیم یه روزی میاد، یه روزی میاد .....و بیای تو دسته ما و بشینی جزو گروه منتظران حداقلش اینه که کلی هیجان و امید داری به ادامه زندگی و وقتی احساس تنهایی کردی میتونی هی به خودت بگی: شایـــد این هفته بیــاید شایــــــــــــــــــد نیشخند خندید و گفت: نه دست شما درد نکنه ما جزو گروه منتظران نشده حال و اوضاعمون اینه اون موقع دیگه چی میخوایم بشیم خدا میدونه.

بعد از ظهر بود اس ام اس داد میتونم بینمت؟ گفتم: چیزی شده ؟ گفت: نه حرف میزنیم مشکل حل میشه. با خودم گفتم: مشکلش با حرف زدن با من حل میشه ؟؟؟ و  در همین لحظه بود که دوزاریم افتاد، اون خانوم سوم شخص که داشتم هی درباره اش حرف میزدم کسی جز خودم نبود .

خلاصه که رفتیم و خیلی دوستانه و خوب حرف زدیم و من از چشماش میتونستم بخونم که راحت نشده فقط علاقه زیادشو پشت یه ظاهر سرد پنهان کرده و داره تلاش میکنه بتونه این دوستی رو حفظ کنه و من خیلی درکش میکنم خیلی زیاد.  بهش گفتم میتونم درکت کنم چون خودم هم همین کارو کردم البته با یه موقعیت خیلی سخت تر از این برای همین میدونم سخته ولی این و هم میدونم که  شدنیه. منم شخصی رو دوست داشتم اما برای حفظ دوستی مجبور شدم قالب دیگه ای رو بپذیرم چون  این به صلاح بود و من صرفا به خاطر علاقه و کشش زیادی که بهش داشتم میخواستم تناقضات بینمون و نادیده بگیرم. اما موفق شدم در ازای حذف یه سری چیزا که میتونست برام آزار دهنده باشه&oq=site%3Aniloblog.com+باشه&aqs=chrome..69i57j69i58.17213j0j4&sourceid=chrome&ie=UTF-8'>باشه تا حدود قابل توجهی قالب جدید رو بپذیرم بعد تو دلم گفتم البته پدرم و پدر بزرگم و جد پدریم حتی دراومد تو این راه ناراحت خلاصه نتیجه این شد که در انتها حرفام و کاملا قبول داشت ولی با این حال میتونستم بفهمم که قبولش براش خیلی سخته و در عین حال میدونه که چاره ای هم نداره ....

بهم گفت: خیلی راحت تونستم حرف بزنم با اینکه آدمی نیستم که راحت از احساساتم حرف بزنم و من میدونستم این منم که فضا رو براش راحت کردم. معمولا برای دیگران اینکا رو میکنم جوری بازی میکنم که انگار تو تیم اونام که نه غرور کسی بشکنه و نه اینکه فکر کنه داره می بازه یا شکست خورده یا حتی فکر کنه پیشنهادی مطرح کرده و جواب نه گرفته. یه جورایی خودش فهمید خیلی چیزا این وسط هست که نمیشه این رابطه ایجاد شه و بدون اینکه مجبور شم خیلی جدی بهش بگم که  کشش زیادی بهش ندارم ماجرا خیلی دوستانه جمع بندی شد و قرار شد تو همین قالبی که هست حفظ شه.

آدم خوبیه و من به عنوان یه دوست، دوستش دارم. اما به عنوان چیزی فراتر از اون  حداقل در این زمان و مکان چیزی درونم نسبت بهش حس نمیکنم و گاهی مترسم از اینکه چقدر دیر از کسی خوشم میاد و چقدر سخت اسیر جذابیت های مردونه کسی میشم یا بهتر بگم اصلا چقدر سخت مردی برام جذابیت مردونه داره!

ولی نمیتونم دروغ بگم که وقتی کسی دوستم داره لذت نمیبرم، مخصوصا وقتی اون آدم شخص خوبی باشه و خوصوصیات رفتاریش هم برام خوب و پسندیده باشه. اما لذت دوست داشته شدن و خواستنی بودن یه چیزه و قبول کردنش و وارد یه رابطه اشتباه شدن یه چیز دیگه ایه که تصورش هم دلم و پر از آشوب میکنه. چون میترسم مثل همیشه این خواستن ها و اشتیاق های اوایل آشنایی خیلی زود تموم شه و دوباره آدم بمونه با دفتر خاطراتی که میتونست از همون اول ننویستش و وقتی به این چیزا فکر میکنم میبینم منِ این روزها خیلی خسته تر از امتحان راه های رفته است، وقتی اینبار، هم از اول میدونه یه جای کار میلنگه و هم علاوه بر اون کشش خاصی هم درون خودش احساس نمیکنه ....

 

داداش کوچیکه و معضلی به اسم پول...
ما را در سایت داداش کوچیکه و معضلی به اسم پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raha1361 بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت: 12:21