به ظاهر دوست

ساخت وبلاگ

یه زمانی یکی بود تو زندگیم فکر می‌کردم دوسته هر وقت می‌خواست با دوست پسرش بره بیرون من و با خودش می‌برد. تلفن نداشت پیغاماش و می‌داد من به دوست پسرش بدم و کلی ساعت‌ها و روزهای دخترونه با هم داشتیم تا اینکه بعد دوسال دوستی یه شب از زبون یکی دیگه شنیدم که داره ازدواج می‌کنه (پسره فامیل درجه یکم بود) گریه‌ام گرفت اون شب و هیچ وقت فراموش نمی‌کنم از همون شب فهمیدم این ادم دوست نیست و من فقط به صرف فامیل اون پسر بودن براش حکم یه بلیط و داشتم که اجازه می‌داد رابطه‌اش راحت‌تر پیش بره.
بعد از ازدواجش به کل یادش رفت من هم یه روزی وجود داشتم با دوستای شوهرش خوش بود همونایی که تو دوران دوستی برای اینکه ببینتشون من و هم با خودشون می‌برد اما الان دیگه نیازی به من نبود  با اینکه میدونست منم چقدر جمعشون و دوست دارم ولی من و پرت کرد به یه فاصله دور.

ده سال فامیل نزدیکمون شد ولی من به یاد ندارم شام یا ناهاری من و از قبل دعوت کرده باشه یا حتی وقتی مهمونی داشت که تمام دوستای مشترکمون دعوت باشن من و هم دعوت کرده باشه عوضش هر وقت تنها بود زنگ می‌زد حوصله‌ام سر رفت پاشو بیا اینجا اگه می‌گفتم مثلا الان ۳ بعداز ظهره بذار دیر‌تر ناراحت می‌شد و می‌گفت همین الان بیا اگه نه نمی‌خواد بیای و من کوتاه می‌اومدم و می‌رفتم یا زنگ می‌زد که مهمون دارم قبلش بیا پیشم حوصله تنهایی کار کردن ندارم یا حالم خوب نیست بیا پیشم باش یا زنگ می‌زد و ساعت‌ها از دوستیش با دوستای وبلاگیش برام می‌گفت و یا از مشکلات زندگی زن و شوهریش و همیشه بهم می‌گفت تو دوستمی فامیل شوهرم نیستی و من خداییش با اینکه می‌دونستم همیشه تو تنهایی‌ها و بی‌کسی هاش یاد من می‌افته و خوشی هاش با دیگرانه اما هیچ وقت بهش نه نمی‌گفتم چون دلم نمی‌اومد همیشه فکر می‌کردم این همه غصه داره، مریضی داره که واقعا هر آدمی داشت از پا در می‌اومد و همه اینا باعث می‌شد به روی خودم نیارم که حس بدی دارم از اینکه من و تو لحظه‌های خوشیش نمی‌خواد و با این وجود همیشه غصه اشو می‌خوردم و نگرانش بودم

 تا اینکه مشکلشون به جایی رسید که طلاق گرفت و بعد اون هم من پیش هر کس رسیدم ازش دفاع کردم اما اون به محض طلاق من و از لیست دوستاش حذف کرد بعد یه نامه بلند بالا برام نوشت که فضولی نکنم که دهنم و ببندم که گم شم از زندگیش بیرون و درباره زندگیش حرف نزنم بعد هم رفت پی زندگیش و من موندم با چشمانی متعجب از حقارت و سخیف بودن بعضی ادم‌ها که چطور اینقدر بینمکن چطور اینقدر ادبیات پایینی دارن چطور از دیگران تا براشون سود دارن استفاده می‌کنن و موقع استفاده نداشتن می‌ندازنشون دور فکر می‌کنن خیلی زرنگن فکر می‌کنن دیگران خرن و نمی‌فهمن نه گاهی آدم‌ها از روی منش و تربیت و فرهنگ خودشون باهاتون رفتار می‌کنن. یادم میاد یک هفته قبل طلاقش بهم می‌گفت خیالم راحته که تو هستی می‌دونم از من دفاع می‌کنی چون همه چی رو میدونی چی شد یک دفعه من شدم فضول یا اینکه هیچی نمی‌دونم و باید دهنم و ببندم نمی‌دونم. گاهی لجم می‌گیره که بعد رفتنش چطور تو روی نزدیک‌ترین اقوامم واستادم و ازش دفاع کردم اما اون آدم.... البته با این همه دلخوری هنوزم اگه کسی چیزی بگه من بازم حقیقت و می‌گم من بازم جایی که حق با اون باشه ازش دفاع می‌کنم چون من این طوری تربیت شدم و اون، اون طوری اعمال هر کس نشانه شخصیت اون آدمه مخصوصا وقتی تو سختی یا تو فشاره.

این چند روز که خوش‌ترین روزهای زندگیم بود هر وقت با «ف» می‌رفتم خرید بغض می‌کردم دیگه «ف» هم کلافه شده بود همش نگران همین آدم بودم که چطوری می‌خواد با خبر جدیدی که پیش اومده مواجه شه و همش خودم و جای اون می‌ذاشتم و غصه می‌خوردم اونقدر غصه شو داشتم که روزای خوش خودم و نفهمیدم اما اون در عوض مرهمی که میخواستم رو دلش بذارم چطوری با من بر خورد کرد بماند!!! دیگران وقتی حالم و بغضم و برای اون می‌دیدن فقط دعوام می‌کردن که برای چی برای یه همچین آدمی که این همه بهت توهین می‌کنه و نگرانی و دوستیت و نمی‌خواد نگرانی؟ ولی مگه می‌شد ده سال و به این راحتی فراموش کرد اون نمی‌فهمه اون عصبانیه اون تحت فشاره من که می‌فهمیدم؟؟؟؟ ولی دیروز  با خوندن کامنت های بی‌ادبانه‌ای که برام گذاشت تصمیم گرفتم اینکارو بکنم. جای من، حتی یک ذره از من تو دنیای تنگ و تاریک و بی‌عاطفه همچین آدمی نیست. دیگه نیست

 

داداش کوچیکه و معضلی به اسم پول...
ما را در سایت داداش کوچیکه و معضلی به اسم پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raha1361 بازدید : 129 تاريخ : چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت: 12:21